کد خبر:876
گزارش اختصاصی | شهید محمودرضا بیضایی؛ مغز متفکر عملیاتهای چریکی در دفاع از حرم اهل بیت(ع)
۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ سالروز تولد شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی است؛ فرماندهای خستگیناپذیر و یکی از چهرههای تأثیرگذار سالهای آغازین جنگ سوریه که از نوجوانی در تبریز مسیر مقاومت را برگزید و سرانجام در ۲۹ دی ۱۳۹۲ در منطقه «قاسمیه» دمشق به شهادت رسید.
به گزارش ایثارنیوز، محمودرضا بیضایی، فرزند محمد، در ۱۸ آذر ۱۳۶۰ در خانوادهای مذهبی با پیشینه روحانیت در تبریز متولد شد. دوران تحصیل او در همین شهر گذشت و در دوره دبیرستان با پیوستن به پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم شهرک پرواز، نخستین قدمهای جدیاش را در مسیر فرهنگ مقاومت برداشت. حضور مستمر در جمع بسیجیان این پایگاه، در او علاقهای عمیق به ایثار و فرهنگ جبهه پدید آورد.
در همان سالها با رزمنده هنرمند حاج بهزاد پروینقدس آشنا شد؛ چهرهای که دفتر کوچک و معروفش در تبریز، محل رجوع علاقهمندان فرهنگ جبهه بود. این آشنایی زمینهساز آشنایی نزدیک محمودرضا با ادبیات و میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس شد. ثمره این همراهی، دیدار با خانواده شهدا، گردآوری خاطرات، اسناد، نشریات و کتابهای دفاع مقدس و شکلگیری حساسیت ویژهای نسبت به فرهنگ جهاد بود.
در کنار فعالیتهای فرهنگی، ورزش بخش جدانشدنی زندگی او بود. از دهسالگی کاراته را آغاز کرد و در سال ۱۳۷۲ با حضور در تیم استان آذربایجان شرقی، در مسابقات چهارجانبه بینالمللی تبریز به مقام قهرمانی رسید. فوتبال را نیز بهطور حرفهای دنبال میکرد اما برای تمرکز بر درس، آن را کنار گذاشت.
در سال ۱۳۷۸ دیپلم علوم تجربی گرفت و پس از آن به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمتش را در پادگان الزهرا نیروی هوایی سپاه در تبریز انجام داد. آشنایی او با سپاه پاسداران در همین دوره، نقطه عطف جدی مسیر زندگیاش بود. پس از پایان خدمت، با وجود تشویق خانواده به ادامه تحصیل، با اختیار خود مسیر عضویت در سپاه را برگزید و در بهمن ۱۳۸۲ وارد دانشکده افسری امام علی سپاه شد. انتخاب نام جهادی «حسین نصرتی» نیز در همین دوره شکل گرفت؛ انتخابی با اشاره به ندای هل من ناصر یَنصرنی امام حسین.
محمودرضا در شهریور ۱۳۸۵ دوره افسری را به پایان رساند و با هجرت از تبریز به تهران، مسیر زندگیاش را در میدان جهاد فیسبیلالله ادامه داد. پرکاری و کمخوابی ویژگی بارز او بود و حتی کار در روز جمعه را نیز در یکی از جلسات اداری تصویب کرد تا هیچ روز تعطیلی در کارش وجود نداشته باشد. او شهادت را مزد پرکارترین نیروها میدانست.
در ۲۵ اسفند ۱۳۸۷، همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم و امام جعفر صادق، در تهران ازدواج کرد و زندگی مشترک او با تولد دخترش «کوثر» در ۲۵ اسفند ۱۳۹۱ رنگ تازهای گرفت. عشق او به آرمان جهانی امام خمینی مبنی بر شکلگیری نهضت جهانی اسلام، موتور محرک فعالیتهایش بود و تحولات منطقه و جهان اسلام را با دقت و تحلیل دنبال میکرد. در فتنه ۸۸ آرام و قرار نداشت و با هوشیاری تحولات را رصد و با استدلال، موضعگیری میکرد.
تسلطش بر زبان عربی و شناخت لهجههای عراقی و سوری، او را به بدنه رزمندگان جبهه مقاومت نزدیک کرده بود. به رزمندگان حزبالله لبنان و مجاهدان عراقی علاقهمند بود و آنها را ستایش میکرد.
با آغاز جنگ سوریه در سال ۱۳۹۰، آگاهانه برای دفاع از حرمهای اهلبیت عازم این کشور شد. اعزامهای متعدد و داوطلبانه، روحیه رزمندگی او را تثبیت کرد. همچون دوران نوجوانی که اسناد دفاع مقدس را جمعآوری میکرد، در سوریه نیز به ثبت و گردآوری اسناد جنگ پرداخت و هر بار که به ایران بازمیگشت، تصاویر و آثار میدان نبرد را با خود همراه میبرد.
مهمترین عملیات او، حضور در نبرد تاسوعای سال ۱۳۹۲ در منطقه «حجیره» بود؛ عملیاتی که به آزادسازی کامل اطراف حرم حضرت زینب (س) و پاکسازی چند کیلومتر از حضور تروریستهای تکفیری انجامید. در آخرین اعزام، دیماه ۱۳۹۲، به یکی از یارانش گفت که این سفر بیبازگشت است. دو ماه پیش از اعزام، به دنبال تعیین محل دفن خود بود.
سرانجام بعدازظهر ۲۹ دی ۱۳۹۲، همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم و امام جعفر صادق، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیه» در جنوب شرقی دمشق را برعهده داشت، بر اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید. پیکرش در ۲ بهمن ۱۳۹۲ بر دستان مردم تبریز تشییع شد و در گلزار شهدای وادی رحمت آرام گرفت.
نام او در جبهه سوریه با ابتکار در مدیریت جنگ چریکی، آموزشهای تخصصی، سازماندهی نیروهای مردمی و نقشآفرینی در حساسترین روزهای مقاومت گره خورده است؛ فرماندهای که همرزمانش او را گمنام، مظلوم و در عین حال یکی از شجاعترین فرماندهان سالهای آغازین جنگ سوریه توصیف میکنند.
خاطرات همرزمان شهید محمدرضا بیضایی
من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم
اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «میآیی مراسم؟» گفتم: «میآیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: «نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: «این شما، اینم مربیتون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم. گفتم من این طور فهمیدهام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بودهاند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».
حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
معرفی کتاب خاطرات شهید بیضایی
کتاب «تو شهید نمیشوی» که توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است، خاطرات و روایت همرزمان شهید بیضایی را به رشته تحریر درآورده است.





